آش، غذای آبکی که به اقسام مختلف با برنج و روغن و سبزی یا آرد و حبوبات و گاه با گوشت طبخ می کنند، هرگاه چیزی، از قبیل آلو، انار، کدو، کشک، ماست و ماش، اضافه در آن بریزند، به نام آن خوانده می شود مثلاً آش آلو، آش انار، آش کدو، آش کشک، آش ماست، آش ماش
آش، غذای آبکی که به اقسام مختلف با برنج و روغن و سبزی یا آرد و حبوبات و گاه با گوشت طبخ می کنند، هرگاه چیزی، از قبیل آلو، انار، کدو، کشک، ماست و ماش، اضافه در آن بریزند، به نام آن خوانده می شود مثلاً آش آلو، آش انار، آش کدو، آش کشک، آش ماست، آش ماش
نارون، (یادداشت مرحوم دهخدا)، گونه ای از نارون که در اراضی جنگلی کم ارتفاع شمال ایران فراوان است و آنرا سیاه درخت نیز نامند، خوش سایه، پشه غال، پشه وار، پشه بانه، سده، ناژبن، بوقیصا، و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 115، 120، 215 و نیز رجوع به نارون شود، موجه تر، وجیه تر و خوشگل تر
نارون، (یادداشت مرحوم دهخدا)، گونه ای از نارون که در اراضی جنگلی کم ارتفاع شمال ایران فراوان است و آنرا سیاه درخت نیز نامند، خوش سایه، پشه غال، پشه وار، پشه بانه، سده، ناژبن، بوقیصا، و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 115، 120، 215 و نیز رجوع به نارون شود، موجه تر، وجیه تر و خوشگل تر
باد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریح. (برهان) (آنندراج) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، ساقط شدن. (ناظم الاطباء). سقوط کردن: یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده. عماره. - از دیده اوفتادن، بی ارزش و منفور شدن: آن در دو رسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. - بیوفتادن از مقام یا منصبی، از آن معزول گشتن: گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد گنجید در دهان تو کفری چنین قوی. سوزنی. - قی اوفتادن کسی را، قی آمدن اورا، شکوفه افتادن او را: قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و وزان بفج چکان بر بر و بر روی. شهید. ، واقع شدن. پیش آمدن: چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من چرا بجستن هجر اینچنین مهیایی. سوزنی. چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی. ، روی دادن. حادث شدن: ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری. منوچهری. ، رسیدن: شنیدم که موسی عمران به آخر به پیغمبری اوفتاد از شبانی. ؟ - تیغ از گردن کسی اوفتادن،از قتل نجات یافتن: تا آنکه بگویند خدای عزوجل یکی است... چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). ، شدن. گشتن: از چه سعید اوفتاد وز چه شقی شد زاهد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. ، خضوع و تواضعکردن. افتاده. متواضع، اوفتادن به. آغازیدن به. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افتادن شود
باد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریح. (برهان) (آنندراج) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، ساقط شدن. (ناظم الاطباء). سقوط کردن: یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده. عماره. - از دیده اوفتادن، بی ارزش و منفور شدن: آن در دو رسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. - بیوفتادن از مقام یا منصبی، از آن معزول گشتن: گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد گنجید در دهان تو کفری چنین قوی. سوزنی. - قی اوفتادن کسی را، قی آمدن اورا، شکوفه افتادن او را: قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و وزان بفج چکان بر بر و بر روی. شهید. ، واقع شدن. پیش آمدن: چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من چرا بجستن هجر اینچنین مهیایی. سوزنی. چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی. ، روی دادن. حادث شدن: ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری. منوچهری. ، رسیدن: شنیدم که موسی عمران به آخر به پیغمبری اوفتاد از شبانی. ؟ - تیغ از گردن کسی اوفتادن،از قتل نجات یافتن: تا آنکه بگویند خدای عزوجل یکی است... چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). ، شدن. گشتن: از چه سعید اوفتاد وز چه شقی شد زاهد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. ، خضوع و تواضعکردن. افتاده. متواضع، اوفتادن به. آغازیدن به. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افتادن شود
یا نزدیک تر. یا آنکه نزدیک تر: فکان قاب قوسین او ادنی (قرآن 9/53). حریف خاص او ادنی محمد کز پی جاهش سرآهنگان کونین اند سرهنگان درگاهش. خاقانی، دیوانخانه یعنی دارالاماره که بارگاه ملوک و سلاطین باشد. (آنندراج) (برهان) : همی فزونی جوید اواره از افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. شهید. ، ریزۀ آهن را گویند. (از آنندراج). ریزۀ آهن که در وقت سوراخ کردن نعل اسب برآید. (ناظم الاطباء) (برهان) (مؤید الفضلاء)
یا نزدیک تر. یا آنکه نزدیک تر: فکان قاب قوسین او ادنی (قرآن 9/53). حریف خاص او ادنی محمد کز پی جاهش سرآهنگان کونین اند سرهنگان درگاهش. خاقانی، دیوانخانه یعنی دارالاماره که بارگاه ملوک و سلاطین باشد. (آنندراج) (برهان) : همی فزونی جوید اواره از افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. شهید. ، ریزۀ آهن را گویند. (از آنندراج). ریزۀ آهن که در وقت سوراخ کردن نعل اسب برآید. (ناظم الاطباء) (برهان) (مؤید الفضلاء)
آواز. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). آواز و صدا. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : ای شمس تبریزی بگو سر نهان شاه جو بی رنگ و بوی و گفتگو از شمس بشنو این اوا. مولوی.
آواز. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). آواز و صدا. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : ای شمس تبریزی بگو سر نهان شاه جو بی رنگ و بوی و گفتگو از شمس بشنو این اوا. مولوی.